یادداشت‎های روزانه و چیزهای دیگر



ه


شنیدم تو فصل جفتگیری، ملکه‎ی زنبورها از کندو می‌آد بیرون و شروع می‌کنه به پرواز کردن، چندین زنبورِ نر، که خواستگارش باشن، هم دنبالشن. ملکه ـ خب می‌دونین دیگه، بزرگ‌تر و قوی‌تره ـ اون قدر پروازش رو ادامه می‌ده تا این زنبورها یکی یکی می‌افتن و فقط یکی، که از همه قوی‌تره، می‌مونه. اون وقته که با هم به کندو برمی‌گردن و نسلِ بعدی زنبورها شکل می‌گیره. من هم باید بین سیامک و امیرعلی یکی رو انتخاب می‌کردم. تصمیم گرفتم بهشون بگم که آخر هفته با هم بریم خارج شهر. سیامک هم موتورش رو بیاره. قبول کردن. اونجا بود که به هم‌دیگه معرفی‌شون کردم. گفتم که مجبورم با یکی‌شون ادامه بدم. اولش عصبانی شدن. اما زمان همهچی رو حل کرد. راضی شدن. قرار این شد که من باید سوار موتور میشدم و اون دوتا دنبال من میدُویدن. من سهم اونی بودم که دیرتر جا می‌زد. شروع شد. حداکثر با دنده دو می‌رفتم. موتورسواری رو سیا خوب یادم داده بود. امیرعلی و سیامک شروع کردن به دویدن. خیلی حس خوبی داشتم. داشتن به خاطر من، تلاش میکردن. یک ربعی گذشت. دیگه نیاز به دنده دو نبود. دنده یک میرفتم. دوتاشون داشتن برابر هم می‌اُومدن. امیر عرق کرده بود؛ سیامک هم. یک لحظه با خودم فکر کردم دوست دارم مالِ کدوم باشم. امیرعلیِ خوشتیپِ مهربون یا سیامکِ خوشتیپِ پولدار. ترجیحی ندادم. با دوتاشون به یه اندازه راحت بودم و خاطرههای خوب داشتم. دوباره به عقب نگاه کردم. سیامک از امیر عقب افتاده بود و داشت میبُرید. یعنی من سهم امیر بودم؟ خاطراتم رو با سیا مرور کردم. موتورسواریها، خنگبازیهاش، اینکه برام هرچی میخواستم، میخرید. دوباره عقب رو نگاه کردم. امیرعلی عقبتر بود. مرورش کردم؛ پارک شهر، قیفی‌خوردن‌ها، سینما رفتنها، دیوونهبازیهاش، روسری قرمزی که برام خریده بود که الان هم اون رو پوشیدم. برگشتم. فقط یه نفر تو جاده بود و دورتر یه سیاهی روی زمین .

خُب، میگن ملخهای ماده، وقتی باردار می‌شن، برای تغذیهی نوزادشون به ماده‌ای نیاز دارن که فقط با خوردن سر جفتِ نرشون تأمین میشه. من هم که از سیا باردار بودم. دور زدم.  امیر، چشماش رو بسته بود و هنوز داشت می‌دوید. برای رسیدن به سر سیامک باید از امیر رد میشدم. مورچهها وقتی تو مسیرشون به مانعی میخورن، دورش نمیزنن؛ از روش رد میشن. چشمهای قشنگِ امیر، باز بود وقتی داشت از سرش خون میپاشید. رسیدم به سیامک . یه جا خوندم که سوسکها بدون سر، تا دوهفته زنده میمونن. بعدش هم از گشنگی میمیرن نه از بی سری. اما سیا مُرد. همون دم اول که سرش رو بریدم. فک کنم البته.

زالوها وقتی موجودی رو بگزند اونقدر ازش خون میمکند تا بترکند. بچهی سیا زالو بود. داشت خون و وجودم رو میمکید. سر سیامک رو آبپز کردم. با سس فرانسوی خوردم. اما باز هم زالو داشت من رو میمکید. باس از شر زالو هم خلاص میشدم. نمیخواستم عقرب ماده باشم که بچههاش بعد از تخم بیرون اومدن، میخورنش. یادم نیست توی کدوم سرویس عمومی زالو رو جا گذاشتم.

مثل این سوسکهای بوگندو شدم، که هرجا میرن اثرشون هست. شاید به خاطر همین، پلیس تونست شناساییایم کنه. شاید بپرسین پشیمون نیستی؟ چرا، پشیمونم. نباید سر سیامک رو آبپز میکردم. عنکبوتها هیچوقت غیرِ خام نمیخورن.

بابام می‌گفت که وقتی دور یه عقرب آتیش روشن کرده، عقرب خودش رو نیش زده و مُرده. اگه حکمم رو این طور بدید خوشحال میشم آقای قاضی. دیگه دفاعی ندارم.




روز ثبت احوال است. مقیّدم که هرساله در این روز احوالم را ثبت کنم. سال گذشته گفتم که احوالم بد نیست. امسال اما بهترم. از وقتی "جدال دو اسلام" را خوانده ام، بهترم. احوال جسمی ام خوب است. (خواننده فهیم میداند که ناثر با در نظر گرفتن این موضوع که یک یا دو بیماری داشتن در این زمانه طبیعی است این عبارت را قلمی کرده است.) احوال روحی ام بهتر از سال قبل، اما باز هم خوب نیست. احوال شهرم - سبزوار - دارد مثل شهر "ر ه ش" میشود. احوال رفقایم خوب است ظاهرا در نبود من. این را از خبر نگرفتنشان فهمیده ام. احوال انقلابمان بد است در نگاه جزئی، خوب است و دارد پیش میرود در نگاه کلی. احوال نیمه گمشده ام قطعا بی من بد است. فقط از احوال یک نفر بیخبرم که حال او بی من بد است؛ حال من بی او مثل حال رفقایم. این را از خبر نگرفتنم فهمیده ام. احوال دنیا تعریفی نیست. تعریف نمیکنم.


حرف زیاد است اما حرف زدنم نمیآید. به این حالت میگویند یبوست فکری. یبوست اگر درمان نشود میشود بواسیر، زشتی بیرون میزند. بواسیر درمان نشود میشود شقاق و سرطان و مرگ. اما طب اسلامی برای همهی بیماری ها درمان دارد. برای یبوست سنا. سنای مکی و گل محمدی ـ صلوات نداشت؟ ـ برای یبوست جسمی است این ها. یبوست فکری که دارم چه داری طبیب! سنای مکی و گل محمدی. نفهمیدم. این ها چیست که میگویم اصلا. چرا دارم چیزی میگویم اصلا. پاک دیوانه شدهام. بس. مرگ بر آمریکا. شک کن. همه را. اه. سگگگگ. درستتتتتتتت. ضجصابخهسییییییییییبغحاص

یک ممممممممم غال.صهغضبف


بدبین شده‌ام خیلی. همه در نظرم از من پایین‎تر اند. کارهای همه بد اند؛ غلط اند. همه نادرست می‌گویند جز من. فقط راه و سِلک من درست است. گناه کنم، بغل‌ دستی‌ام درحال همان کار باشد کار او غلط است و کار من به جا. اخلاقیون می‌گویند عُجب و تکبر داری. طبیب‌ها می‌گویند از سودای بالا است. فقیه می‎گوید سوء ظن حرام است و عُجب. یون حرفم را نمی‌فهمند؛ که مشکل است.
حوصله ندارم.
کات.

به تازگی خبری شنیده‎ام که سخت مکدّر و عصبی‌ام کرده است. چون درباره‎ی درست بودنِ نقل کردنش مطمئن نیستم آن را نمی‎گویم. می‌نویسم که فقط خالی شوم. بشر بد است بد. هر روز دارد مرزهای جنایت و قساوت را جا به جا می‎کند. لعنت به این زندگی.




شهید عبد الصالح زارعسه‎شنبه شب رفته بودیم خانه‎ی شهید عبد الصالح زارع» مدافعِ اسلام، زیاد گذشت و خوش؛ یک چیزی که می‎خواهم بگویمش این است که به خواب مادرش و حرفی زده: از بس که بابا می‎گفته دارم عباس بزرگ می‌کنم برای حضرت زینب کبری، این‎ جا عباس صدایم می‌کنند.»

توی فکرم، بابای من دارد مرا برای چه بزرگ می‎کند و آن جا چه صدایم می‎کنند؟


ساعت شش و اندی عصر راه افتادم. ساعت ده، پایانه مشهد بودم. به نماز. و این نمای و منظره‌ی پایانه چقدر خوب است که صاف می‎خورد به حرم و گنبد. خدا خیرشان دهد ـ اگر خرابش نکنند. ـ الان ساعت چهار و پنجاه و سه دقیقه است و دارم می‎نویسم و رادیو گوش می‎دهم. دارد شعری از شفیعی کدکنی درباره‎ی جوانی را آواز می‎خواند. معرکه است این سنتی. حیف این گوش ها که عمری ـ در دوران جاهلیت اولی البته ـ به شنیدن خزعبلات معاصر گذشت. و چه خوب است این رادیو. در اتوبوس با او آشنا شدم. و دیشب همخوابم بود از سر تنهایی و کمی ترس. مجری گفت که آواز از سالار عقیلی بود. خوب بود. یعنی که عالی. این نمایش‎های رادیویی هم معرکه اند.
خدا خیرش دهد آن مرد مشهدیِ مشدی را که کمکم کرد تا ماشین بگیرم و راحت این مسجد را پیدا کنم. آدرس سر راست است. صد متری، بسیج 52، کوی آقا مصطفی خمینی ره، مسجد ابوالفضلی‎ها. مسجدی با خادم و امام جماعت خوب. و حتما هیئت امنای خوب چون که مکتب اینجا پا گرفته. حاجاقای طوسی سطح سه حوزه مشهد. که امام این جماعت است. امامِ جماعت نه صرف یک پیشنماز. می‎گوید که هرچه می‎خواهی بردار از حجره به حساب مکتب. می‎گویم که فلان. می‎گوید که بیسان. شحم برمی‎دارم، رب و صابون سدر شغاری. اصرار می‎کنم که صابون دیگر توجیه مکتبی ندارد. می‎گوید که من از تو حساس‎ترم؛ دارد.
الان نمی‎دانم بروم حرم یا بخوابم تا هشت و نیم که مکتبی‎ها می‎آیند. دیشب نُه عدد تخم مرغ و پنیر خامه‎ای خریدم. خدا را شکر، نان سنگکی نزدیک است و مغازه. این‎ها را دیشب فهمیدم. وقتی درب مسجد را زدم و کسی باز نکرد. باید خودم را با گردشی سرگرم می‎کردم. این کوچه‎ی کوچک، سه سوپرمارکتی دارد. یک خرازی. یک کافی‎نت. دو نانوایی؛ آن یکی تنوری است. دیشب ساعت یازده و نیم نانوایی سنگکی باز بود. از جلویی پرسیدم که چرا این موقع باز است؟! گفت که چون آن یکی بسته است. رها کنم.
راستی این روزها جلال زیاد خوانده‎ام. یعنی که یعنی.
دیشب چیزی از مغازه‎دار شنیدم که ذهنم را بد مشغول کرده است. شاید برای‎تان گفتم. 
×××
یکشنبه است. ساعت هفت و نیمِ غروب. نشسته ام توی حجره سلام ـ حجره سنای مشهد ـ مشتری نیست. مگس می‎پرانم. و می‎نویسم. دیروز چهار نفر از بچه‎های مکتب آمدند. علی و حسین نائمی، سیدعلی دانش و علی . خیلی شرّ اند. اما خوبند. ولی شرّ اند. ولی خوبند . دیروز صبح رفتم حرم. پیاده، یک ساعت و نیم راه است. برگشتنی با ماشین دو سِری می‎شود سه هزار تومان به نیم ساعت. بعد از نماز ظهر و عصر که برایم شکسته است، می‎افتم. دیشبش به گمانم یک ساعتی خوابیدم. بعد بیداری ـ بی داری ـ شماره ناشناسی زنگ می‎زند، برمی‎دارم، به گمانی که هادی بقائی است که با صادق ـ باعِث این سفر ـ وعده کرده بودم از اول با او باشم.
ـ نیم ساعت دیگه می‎آم.
خوشحال می‎شوم از این که مثل دیشب تنها نمی‎خوابم و با رادیو خودم را سرگرم نمی‎کنم. دیشب شاید بعد سالها بود که تنها می‎خوابیدم. با آیة الکرسی و معوذتین ـ یعنی که فلق و ناس.
نیم ساعت می‎گذرد و کسی در می‎زند. هادی نیست اما. یاسر زرقی است. دانشجوی سال دوم فیزیوتراپی. آرام و خوب. ـ و این حنّانه دختر کوچک خادم چقدر ناز و زیبا است خاصه وقتی که موی پریشان می‎کند اما چه فایده که اعتنایی ندارد ـ یاسر را می‎بینم.
ـ سلام بریم دور دور.
ـ ها؟
مثل اکثر دانشجوها ـ انصاف می‎دهم که نمی‏گویم همه ـ شبِ امتحانی است. البته دلیل دارند ها نه توجیه. می‎گوید بیشتر چیزی که من بایستی یاد بگیرم با کارآموزی به دست می‎آید. و این دروسِ . را وقتی می‎شود شب امتحان بخوانی، چرا وقت هدر کنی. اما قبول دارد که با این که شب امتحانی است وقت هدر می‎دهد. خودش می‎گوید سه ترم اولش را نه درس خوانده نه حال کرده، فقط گوشی به دست در تلگرام بوده و فیلم می‎دیده. رد شوم.

 

با مکتب اسلامی آشنا نیستید؟!
 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها